پُل رهايى
وقتى كه روز عاشورا، همه حاضران آرامش و راحتى امام و همراهانش را ديدند، شگفت زده شدند. لرزه بر اندام دشمن افتاده و رنگ از چهره هاشان پريده بود. در اين حال بعضى از افراد به يكديگر گفتند: «نگاه كنيد امام از مرگ باكى ندارد!» در آن لحظه حسّاس و تاريخى امام فرمود: «... راستى مرگ جز پلى نيست كه شما را از سختى ها و فشارها به سوى باغ هاى فرحناك و نعمت هاى جاويدان عبور دهد. كدام يك از شما نخواسته باشد از زندانى به قصر منتقل شود. امّا براى دشمنان شما، مرگ جز آن نيست كه از قصرى به زندان و عذاب منتقل شوند. پدرم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) براى من حديث كرد كه: "همانا دنيا زندانِ مؤمن و بهشتِ كافر است و مرگ پُل آنها ]مؤمنان[ است به سوى بهشت هايشان، و پل آنها ]كافران[ است به سوى دوزخشان..."».
«حُرّ» به يارى امام آمد
حُرّبن يَزيد رِياحى ـ كه از فرماندهان لشكر عمربن سعد بود ـ با شنيدن سخنان امام حسين(عليه السلام) از لشكر جدا شد و به بهانه اينكه اسب خود را آب بدهد، به كنارى آمد. چند دقيقه بعد راه خود را كج كرد و در حالى كه به شدّت مى لرزيد به سوى امام رفت. يكى از افراد دشمن پرسيد: اى حرّ، مى خواهى چه كار كنى؟ آيا قصد دارى حمله كنى؟» حرّ جوابش را نداد. مرد ادامه داد: «تو را در هيچ جنگى لرزان نديده بودم. اگر از من مى پرسيدند: شجاعترين مرد كوفه چه كسى است؟ مى گفتم: حرّبن يزيد است. پس حالا چه كار مى خواهى بكنى؟» حرّ گفت: «به خدا سوگند خودم را بين بهشت و جهنّم آزاد و با اختيار مى بينم. اما هيچ چيز را با بهشت عوض نمى كنم اگرچه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند.»
آن گاه خود را به امام رساند و گفت: «اى پسر رسول خدا، من باعث توقّف شما شدم و به اين صحراى خشك آوردمتان، اما فكر نمى كردم با شما چنين رفتار ظالمانه اى داشته باشند. و الاّ هرگز با شما اين رفتار را نمى كردم. حالا از آنچه انجام داده ام به سوى خدا توبه مى كنم، آيا توبه من پذيرفته است؟» امام فرمود: «آرى، خدا توبه ات را مى پذيرد.» سپس حرّ از امام اجازه گرفت تا با لشكريان دشمن صحبت كند و امام اجازه داد.