شمر دستور داشت اگر عمربن سعد فرمان عبيدالله را انجام ندهد، او را بكشد و سرش را براى عبيدالله بفرستد. عمربن سعد بى درنگ به شمر گفت: «خودم اين كار را انجام مى دهم و نمى گذارم كه تو انجام دهى. اما تو كار مرا خراب كردى!»
عمربن سعد، شمر را فرمانده پيادگان كرد و در روز پنج شنبه نهم محرّم براى جنگ با امام حسين آماده شد.
امان نامه شمر براى ياران امام
حضرت عباس و برادرانش «جعفر»، «عبدالله» و «عثمان» فرزندان «اُمّ البنين» بودند و امّ البنين از قبيله بنى كِلاب بود. شمر نيز از همين قبيله بود و خود را با حضرت عباس و برادرانش خويشاوند مى دانست. به همين جهت «امان نامه اى» نوشت و به سوى ياران امام آمد و با خواندن امان نامه از حضرت عباس و برادرانش خواست تا از امام جدا شوند. ولى آنها قبول نكردند و شمر با ناراحتى برگشت.
حمله دشمن به لشكريان امام
خون جلو چشم عمربن سعد را گرفته بود و لحظه شمارى مى كرد تا به «حكومت رى» برسد. غروب روز نهم محرم بود كه عمربن سعد فرياد زد: «اى لشكر خدا، سوار شويد و به بهشت مژده گيريد!» سپس سپاهيانش به طرف خيمه هاى امام حسين(عليه السلام) حركت كردند.
امام، جلو خيمه خود سر بر زانو گذاشته و خوابيده بود. حضرت زينب، خواهر امام حسين(عليه السلام) كه صداى حمله دشمنان را شنيد، نزديك امام آمد و گفت: «برادر، هياهوى لشكر را نمى شنوى كه نزديك مى شوند؟» امام سر برداشت و فرمود: «همانا رسول خدا را خواب ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما خواهى آمد.» در اين لحظه حضرت زينب شيون كرد، اما امام از او خواست سكوت كند و آن گاه به حضرت عباس فرمود: «جانم به قربانت اى برادر، سوار شو و از اينها علّت حركتشان را بپرس.»
حضرت عباس به همراه بيست نفر سوار، نزد سپاهيان عمر سعد رفت و علت حركت آنها را پرسيد. آنها گفتند: «از امير دستور رسيده يا تسليم شويد و يا اينكه آماده جنگ شويد.» حضرت عباس گفت: «شتاب نكنيد تا گفته شما را به امام عرض كنم.» بعد تنها نزد امام برگشت و ماجرا را گفت. مدتى بعد حضرت عباس برگشت و به سپاهيان دشمن گفت: «امام امشب را از شما مهلت خواست تا نماز و دعا بخواند; چون اين اعمال را دوست دارد.» دشمن قبول كرد و به امام مهلت داد.