به همان خانه اى كه امام فرموده بود رفتند و گوسفند را يافتند و صاحب خانه را به اتهام دزدى دستگير كرده و كتك زدند و لباسش را پاره كردند; اما او سوگند ياد مى كرد كه گوسفند را ندزديده است.
او را نزد امام آوردند، فرمود: «واى بر شما، بر اين شخص ستم كرديد، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعى نداشته است».
آنگاه امام براى دلجويى و جبران لباسش، مبلغى به او عطا كرد.[27]
رهايى زندانى
1. على بن خالد مى گويد: در سامراء خبر شدم كه مردى را با قيد و بند از شام آورده و در اين جا زندانى كرده اند و مى گويند مدعى پيامبرى شده است.
به زندان مراجعه كردم و با زندانبانان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد او بردند. او را مردى با فهم و خردمند يافتم، پرسيدم: «داستان تو چيست؟»
گفت: «در شام در محلى كه مى گويند سر مقدس سيد الشهداء حسين بن على(عليه السلام)را در آنجا نصب كرده بودند،[28]عبادت مى كردم. يك شب در حالى كه به ذكر خدا مشغول بودم، ناگهان شخصى را جلوى خود ديدم كه به من گفت: «برخيز».
برخاستم و به همراه او چند قدمى پيمودم. ديدم در مسجد كوفه هستيم. از من پرسيد: «اين مسجد را مى شناسى؟»
گفتم: «آرى مسجد كوفه است».