يونس ابن يعقوب مى گويد:گروهى از اصحاب امام صادق(عليه السلام) از جمله حمران بن اعين و مؤمن طاق و هشام بن سالم و طيار و هاشم بن حكم نزد آن بزرگوار بودند و هشام جوان بود.
امام(عليه السلام) به هشام گفت: «آيا خبر نمى دهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از او سئوال كردى؟»
هشام گفت: «از شما شرم مى كنم و در خدمت شما زبانم كار نمى كند!»
امام فرمود: «وقتى به شما دستورى مى دهيم انجام دهيد!»
هشام گفت: شنيده بودم كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره مى نشيند و براى مردم صحبت مى كند و اين بر من گران بود. روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم ديدم عمرو بن عبيد در مسجد نشسته است و مردم دور او را گرفته اند و از او مطالبى سئوال مى كنند.
جمعيت را شكافتم و نزديك او نشستم و گفتم: «اى دانشمند، من غريبم، اجازه بده سؤالى را مطرح كنم!»
اجازه داد.
گفتم: «آيا چشم دارى؟»
گفت: «اى پسرك اين چه سوالى است؟»